حرفهای یک دل خسته دل خون
| ||
|
برام دعا كن عشق من، همين روزا بميرم ...
آخه دارم از رفتن بدجوري گُر ميگيرم ...
دعا كنم كه اين نفس،تموم شه تا سپيده ...
كسي نفهمه عاشقت، چي تا سحر كشيده ...
اين آخرين باره عزيز،دستامو محكمتر بگير ...
آخه تو كه داري ميري،به من نگو بمون نمير ...
گاهي بيا يه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...
من با تو سوختم نازنين،باشه برو با من نسوز ...
اگه يروز برگشتي و گفتن فلاني مرده ...
بدون كه زير خاك سرد حس نگاتو برده
گريه نكن براي من قسمت ما همينه ...
دستامو محكمتر بگير لحظه ي آخرينه ...
اين آخرين باره عزيز،دستامو محكمتر بگير ...
آخه تو كه داري ميري،به من نگو بمون نمير ...
گاهي بيا يه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...
من با تو سوختم نازنين،باشه برو با من نسوز ...
برام دعا كن عـــــــــشــــــــــق من ... ![]() به تو نامه مي نويسم اي عزيز رفته از دست اي كه خوشبختي پس از تو گم شد و به قصه پيوست اي هميشگي ترين عشق در حضور حسرت تو اي كه مي سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو به تو نامه مي نويسم نامه اي نوشته بر باد كه به اسمت چو رسيدم قلمم به گريه افتاد... دفتر عشق : هر شب در آرزوي آمدنت ستاره ها را مي شمارم . مي آيي ... مي دانم كه مي آيي اما صد افسوس كه قدم در روياي من نمي گذاري... كاريعشقاتور : بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم ... فكر نكن ياد تو بودم كار نداشتم ول مي گشتم ...
![]() مي بيني سكوتم را؟ مي بيني درماندگيم را ؟ مي بيني نداشتنت چه بر سر فرياد خاموشم آورده است؟ مي بيني ديگر روياي نداشتنت هم نمي تواند تن لرزه هاي شبانه ام را آرام كند؟ مي بيني هق هق نگاهم چه سرد بر ديواره ي هميشه جاودانه ي نبودنت مشت مي زند؟ مي بيني ؟ ديگر شانه هايم تاب تحمل خستگي هايم را ندارد. ديگر حتي حسرت باران هم نمي تواند حسرت نداشتن تو را كم كند ... ديگر آنقدر بغضم سنگين شده است كه توان گريستنم نيست... مي بيني دستهايم سردتر از هر زماني عكس نداشته ات را مسح مي كند؟ مي بيني؟ هنوز هم گمان مي كنم پاييز است و قرار است تو بيايي... بهار هم نتوانست براي من پاييز را به پايان برساند...
دلم را به سنگ كوبيدي تا شايد اين قصه بميرد صد پاره شد دلم ولي هر پاره از آن خود قصه اي شد ...
اگه كسي دستهات رو گرفت ... قلبت لرزيد... عجله نكن ... شايد بابا برقي باشه ...
![]() يادته يه روز بهم گفتي : هر وقت خواستي گريه كني برو زير بارون كه نكنه يه نامردي اشكاتو ببينه و بهت بخنده ... گفتم : اگه بارون نيومد چي ؟ گفتي : اگه چشمهاي قشنگ تو بباره... آسمون گريش مي گيره ... گفتم : يه خواهش دارم ... وقتي آسمون چشمام خواست بباره ... تنهام نزار... گفتي : رو چشم حالا امروز من دارم گريه مي كنم اما آسمون نمي باره ... تو هم اون دوردورا نشستي داري بهم مي خندي... دفتر عشق : اگر در سينه به جاي يك قلب صد قلب داشتم ... مي گذاشتم تو هر صد قلب را به جرم عاشقي از سينه ام بيرون بكشي... در مذهب عاشقان " قرباني شدن داوطلبانه " اولين شرط عضويت است.... كاريعشقاتور : اسمتو روي كوه نوشتم ... ريزش كرد ... روي آب نوشتم ... بخار شد... روي كاغذ نوشتم ... آتش گرفت ... روي قلبم ... برو بابا اينم اسمه كه تو داري !!! ![]() انگار دیروز بود... اولین باری که تو را دیدم. چقدر مغرور جلوه می نمودی . اما غرورت عاری از هر گونه دورویی بود . دیدگانم همیشه براهت بود و پر از شوق دیدارت... قلبم را هیجان فرا می گرفت . تنها کسی که هرگز از دیدارش خسته نمی شدم تو بودی ... گاهی غمگین و گاهی شاد بودی . ای کاش قدر سکوتم را که نشانه ی دوست داشتنت و نگاهم را که نشانه عشق ورزیدنم بود می دانستی ! ای کاش هرگز روز جدایی فرا نمی رسید . نمی دانم ... شاید زندگی همین است ... یک فریب ساده آنهم از دست عزیزی که دنیا را جز برای او و او را جز برای خودش نمی خواستم. اما افسوس که از گذشته فقط یک خاطره برایم باقی مانده است. اینک منم تنها در حسرت روزهای گذشته و اندیشناک به سرنوشت مبهم آینده .... دفتر عشق : همیشه در بچگی دختر ها عاشق عروسک ها هستند و پسرها عاشق مردان غول پیکر ... ولی نمی دانم چه حکمتی است که وقتی بزرگ می شوند دختر ها عاشق مردان غول پیکر می شوند و پسرها عاشق عروسکها... ها... ![]() هنگامی که : تمام بهشت را با نگاهی بر اندام درخت پنجره ی اتاقم تجربه می کنم چرا ناراحت باشم؟ وقتی که : بهترين موسيقی را در سکوت اتاق کوچکم می شنوم چرا غرق شادی نباشم؟ گاه يک لبخند آن قدر عميق می شود که گريه می کنم... گاه: يک نغمه آن قدر دست نيافتنی است که با آن زندگی می کنم... گاه : يک نگاه آن چنان سنگين است که چشمانم رهايش نمی کنند... گاه : يک عشق آن قدر ماندگار است که فراموشش نمی کنم...
دفتر عشق: چوب کبريت های نيم سوخته و چشم هايی ... در حسرت دوباره ديدنت به امتحانش می ارزيد ولی ای کاش قصه های زمان کودکی بر اساس واقعيت بود !!! ![]() تو آمدی و ساده ترین سلام را همراه یادگاری هایت کردی و با پاک ترین
لبخند وجودم را به اسارت گرفتی. تو آمدی و عمیق ترین نگاه را
از میان چشمان دریایی ات بر ساحل قلبم نشاندی و زیباترین خاطرات را
زنده کردی. تو آمدی و گرمی حضوری خورشید وار را بر طلوع آرزوهایم هک
کردی... و آمدنت همچون قاصدکی بهار را برای هستی خزان زده ام به ارمغان آورد .
اما سرانجام طوفان قاصدک زندگی ام را به یغما برد . کاش می دانستم کدام بهانه اشتیاق رفتن را در خیالت به تماشا نشست...
تو رفتی و من در سوگ رفتنت در میان فراموشی ها گم شدم... آری تو فراموش کردی و من هنوز هم با دیدگانی خواب زده چشم به راهت
دارم و هنوز هم مانند پنجره های منتظر باران حسرت دیدارت را با فروریختن
اشک هایم به دست غربت می سپارم ... ای مقدس ! من هنوز هم اصالت نگاهت را می خواهم.... دفتر عشق: تخته سنگی می بینی از یک کوه خاموش و با خود می گویی : خلقتشان این چنین است ! اما اگر کمی مهر بورزی خواهی دید که مردها
آتشفشان ایده های عاشقانه اند !!! ![]() فرق من وتو: گفتی عاشقمی...می گفتم دوستت دارم... گفتی اگه یه روز نبینمت می میرم... گفتم من فقط ناراحت می شم... گفتی من به جز تو به کسی فکر نمی کنم... گفتم اتفاقا من به خیلی ها فکر می کنم... گفتی تا ابد تو قلب منی... گفتم فعلا تو قلبم جا داری... گفتی اگه بری با یکی دیگه من خودم رو می کشم... گفتم اما اگه تو بری با یکی دیگه من فقط دلم می خواد طرفو خفه کنم... گفتی... گفتم... حالا فکر کردی فرق ما ایناس؟ نه !!! فرق ما اینه که تو دروغ می گفتی و من راستشو می گفتم...
![]() خواستم عشق رو تو دستام بگيرم ولی جا نشد... پس گذاشتمش تو جيبم ولی جا نشد... در کيفمو باز کردم ولی جا نشد... تصميم گرفتم ببرمش تو اتاق ولی جا نشد... بنابراين يه خونه براش گرفتم ولی جا نشد... با خودم گفتم : يه باغ! آره ! ولی جا نشد... حتما تو کره زمين جا می شه ولی جا نشد... پس گذاشتمش تو قلبم ... حالا ديگه جاش خوبه خوبه... تازه می فهمم اين که می گن دل آدم می تونه از دنيا هم بزرگ تر باشه يعنی چی.
![]() چون عشق را در دفترم نوشتم... ديگر نتوانستم آن را پاک کنم... نشد... سه نکته را در قالب سه درس آموختم: درس اول: بيهوده عشق را روی کاغذ اسير نکن و به صلابه نکش که اسيرت می کند و به صلابه ات می کشد... درس دوم: چون عشق را در گوشه ای نوشتی سعی بر پاک کردن آن مکن که نمی توانی... پس اسيريت مبارک... درس سوم: چون که اسير شدی و به قفس افتادی نمير... بمان و دنيا را از درون قفس تماشا کن... دنيا از ديد يک زندانی ابدی تماشاييست... ![]() |
|
[ طراح قالب : پيچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |